وبلاگ شخصی فارسی‌ام رو به پروفایلم اضافه کردم. فعلا توش فقط یه دونه پست هست. چند تا پیش‌نویس دارم. به امید خدا بیش‌تر توش مطلب میزارم.

#وبلاگ #وبسایت #وبلاگ_شخصی

از آنجایی که آدم خاطره‌بازی هستم و البته در گذشته خیلی به نوشتن خاطرات روزانه علاقه داشتم، طی سالهایی در دهه ۸۰ ، خاطراتم را در #وبلاگ شخصیم منتشر می‌کردم. الان نمیدانم که واقعا چرا این کار را میکردم و چرا فکر میکردم خاطرات من می‌تواند به درد فرد دیگری بخورد یا دست کم جذابیتی داشته باشد! البته آن زمان، موضوعی عادی میان اهالی #وبلاگستان بود! چنانکه این روزها تصویری همگانی از خصوصی‌ترین لحظات زندگی عده‌ای را در #اینستاگرام می‌بینیم!
خلاصه که صرفا برای داشتن #یادگاری از آن دوران، یکی دو نسخه قدیمی از وبلاگ را بصورت html ذخیره کرده بودم؛ امشب دنبال فایلی میگشتم و تمام حافظه لپتاپ را زیر و رو کردم که رسیدم به پوشه‌ای خیلی قدیمی با محتواهایی مربوط به وبلاگم. یکی از فایل‌های html را باز کردم؛ روی سربرگ وبلاگ این نوشته را دیدم و جالب این که اصلا به خاطر نمی‌آوردم!
چه زود گذشت...
چیزی در حدود ۲۰ سال به چشم بر هم زدنی گذشت...

با تشکر از جعفر و علی عزیز، به امید خدا به زودی #وبلاگ شخصی و فارسی‌زبان من افتتاح میشه :)

#سایت #فارسی #هوگو

ما صدی روز چند به نوشتن گذراندیم
همه غلط بود هر‌آنچه می‌پنداشتیم

نوشتن مردم را نه، ما را دردی دواست
کجاست آن #ترمینال، که ترمینال شفاست

این همه رایانه، #وبلاگ و وب‌سایت حافظه دارد
دستورات ما را با حافظه، حافظهٔ خود چه خواهد

در وبلاگ می‌نوشتم نه یک، بلکه صد
از #پایتون و #راست و #لیسپ و آنچه در لحد

امروز می‌داشتم همه خروار خروار
سرچی بود، سپس خواندن و پای کار

بنویس ای شباب! بنویس ای نویسندهٔ من
دگر روز شوی محتاج، محتاج ای خوانندهٔ من

--فاروق، شاعر و برنامه‌نویس
#شعر

‌⁩ساداکو یک دختر ژاپنی بود که موقع انفجار بمب اتم توی هیروشیما دو سال بیشتر نداشت. ساداکو از انفجار بمب اتم جان سالم به در برد، ولی به خاطر تشعشات بمب دچار سرطان خون شد. این را البته ده سال بعد فهمیدند. زمانی که ساداکو خودش را برای مسابقات دوی مدرسه آماده می‌کرد. یک روز موقع تمرین سرش گیج رفت و خورد زمین. بعد آرام آرام علامت‌های سرطان خودشان را نشان دادند و ساداکو بستری شد. به خاطر یک افسانه‌ی قدیمی، مردم ژاپن اعتقاد داشتند که ساختن هزار درنای کاغذی باعث می‌شود آدم به آرزویش برسد. برای همین ساداکو که آرزو داشت قهرمان دو بشود، شروع کرد به ساختن درناهای کاغذی. اما خب، بیماری هم حسابی امانش را بریده‌بود. ششصد و چهل و چهارتا درنا را که ساخت، ساداکو چشم‌هایش را بست و دیگر آن‌ها را باز نکرد. همکلاسی‌هایش بقیه‌ی درناها را ساختند و هزارتا درنای کاغذی را همراه با ساداکو سپردند به خاک.

‌⁩من داستان ساداکو را دوبار توی زندگی خواندم. یک‌بار بیست و چهار سال قبل و یک‌بار هم دیروز. کسی که بیست و چهار سال پیش این داستان را خوانده بود یک کودک ده ساله بود که پیشِ چشمش زندگی جز زیبایی حرفی برای گفتن نداشت. شب‌های عید را توی خانه‌ی مادربزرگ به صدای باران گوش می‌داد که از توی شیروانی می‌ریخت کف کوچه. معنای "سختی" هم فقط خلاصه می‌شد توی تکلیفهای آخر هفته که البته همان را هم "ساعت خوش" مهران مدیری می‌شست و می‌برد. کسی که دیروز این داستان را خوانده اما؛ آدمی است که چندتا پیراهن بیشتر پاره کرده. بارها از ته ته دل خندیده و بارها هم به تلخی گریه کرده. گاهی مجبور به خداحافظی با عزیزانش شده و رفتن خیلی‌ها را به چشم دیده. از جبر روزگار و  مرزهای جغرافیایی، سه سال می‌شود که دستان مادرش را توی دستش نگرفته و مدتی طولانی‌ست که پدرش روی شانه‌اش نزده. دیروز من داستان ساداکو را بیشتر باور کردم. چون حالا می‌توانم بپذیرم که گاهی به اندازه‌ی ساختن هزار درنای کاغذی هم فرصت نخواهیم داشت. برای همین هر روزی که شروع می‌شود را باید به چشم یک سرمایه‌ی بی‌نهایت ارزشمند نگاه کرد. مدتی قبل با خواهرم صحبت می‌کردم. گفت تصمیم گرفته کارش را کم کند و برود رشته‌ای که علاقه دارد را توی دانشگاه بخواند. بدون مکث گفتم کار درستی می‌کنی. برو دنبال چیزی که خوشحال‌ترت می‌کند. باید اعتراف کرد که مهمترین سوال دنیا، سوال ساده‌ای‌ست که شبها قبل از خواب فراموش می‌کنیم از خودمان بپرسیم:

آیا امروز آن‌قدر که می‌شد شاد بودم و آن‌قدر که باید، لبخند زدم؟

| مهدی معارف |

#داستانک
#وبلاگ

به‌جاش برای اون چیزها #وبلاگ بنویسیم. هم ثبت می‌شه و مرتب‌تره، هم خوندنش و دنبال کردنش راحت‌تره 
یه کار خیلی ساده و باحالی تو اوبونتو با یه برنامهٔ snap کردم که می‌خوام درباره‌اش تو #وبلاگ خودم چیزی بنویسم. اگه ننوشتم لطفاً بهم یادآوری کنید!

@RadioGeek

حرفی که جادی @jadi اول این شمارهٔ #رادیوگیک 👆 زد و پیشنهادی که @avds الان گفت، یک بار دیگه منو بردن تو فکر که باید نوشتن و به طور کلی انتشار منظم و پیوستهٔ فکرها و حرف‌هام رو جدی بگیرم. گرد و خاک اون #وبلاگ قدیمی رو باید بگیرم یا شایدم #پادکست طور چیزی ضبط کنم یا تو همین #ماستودون جدی‌تر بنویسم یا یه پادکست یا وبلاگ گروهی راه بندازیم و از این قبیل. باید بهش فکر کنم و تصمیمی بگیرم...

@avds

پیشنهاد خیلی خوبیه. کارهایی که دارم می‌کنم یا می‌خوام بکنم رو می‌نویسم تو #وبلاگ. البته خیلی شرمنده‌ام که در چند سال اخیر این جور کارهام خیلی کم شدن 🙁

فهرست کارهایی که *می‌شه کرد* که ته نداره! و بیشتر شبیه این می‌شه که بیرون نشستی و میگی لنگش کن!

بهنام توی وبلاگ کرم‌های کامپیوتر راجع به تاریخچه ۹ ساله وبلاگ نوشته:

https://pcworms.ir/why-pcworms/

نکته: اون کرم عینکیه منم :)))
#pcworms #blog #وبلاگ

تاریخچه کرم‌های کامپیوتر

چند هفته پیش تولد ۹ سالگی وبلاگ‌مون بود و توی این مطلب می‌خوام از تاریخچه ۹ ساله وبلاگمون براتون بگم. من و فاروق از دوران راهنمایی(نسل‌های جدید بخوانند متوسطه اول) با هم دوستیم

کرم‌های کامپیوتر